مریم اراک

نرگس

احمد نزدیک در ورودی آسایشگاه رسید، با تعجب به تابلوی بالای در نگاه کرد. آسایشگاه معلولین و زهرا اینجا چکار داشت. سوالی بود که احمد مدام از خود می‌پرسید. از پشت میله‌های حیاط به داخل نگاه کرد. هیچ وقت زهرا را اینطور ندیده بود. زهرا با عجله از حیاط به سمت راهروی ورودی تقریبا می‌دوید در حالیکه چادر دور رانهایش پیچ و تاب می‌خورد و او هیچ توجهی به آن نمی‌کرد. می‌دوید ولی بیشتر افتان و خیزان می‌رفت. خانمی حدودا پنجاه ساله از همان راهرویی که زهرا در آن داخل شد؛ با دستان باز در حالیکه چیزهایی می‌گفت به طرف زهرا می‌آمد درست جلوی در ورودی راهرو به هم رسیدند. چیزی به زهرا گفت که زهرا را پخش زمین کرد. احمد یک قدم به جلو برداشت ولی همانجا ماند. با صدای همان خانم پنجاه ساله که بقیه دکتر پارسا صدایش می‌زدند موجی از پرسنل خانم به طرف زهرا که از حال رفته بود آمدند. مثل زنبورهایی که ملکه‌شان به آنها دستور حمله داده باشد. احمد در تمام این مدت مانند مسخ شده‌ها میخکوب جلوی در ورودی حیاط خیره به وقایع نگاه می‌کرد. او حتی نمی‌توانست افکارش را متمرکز کند و ببیند که در عرض این چند دقیقه چه اتفاقاتی افتاده است. یک مرتبه با صدای نگهبان به خود آمد.

– آقا. آقا

– بله

-کاری داشتی؟

-ها، نه.

-می‌گم با کسی کاری داشتی؟

-بله. اون خانوم.

-اون خانوم چی؟ کدوم خانوم؟

-همون که اونجاست. اون زنمه

-خانم اکبری؟

-آره، یهو حالش بد شد. نمی‌دونم چی شد.

-خوب چرا اینجا وایستادی؟

– راستش خودمم نمی‌دونم. اومدم دنبالش یهو دیدم افتاد روی زمین. نمی‌دونم چی شد.

-احمد آقا؟ درست می‌گم؟

-بله، ما همو میشناسیم؟

-شما منو نمیشناسی و من خوب میشناسمت.

– از کجا؟ اصلا زن من اینجا چکار داره؟ چطور اینجا همه می‌شناسنش؟

-اینجا که آسایشگاهه

-اینو که میبینم. ولی زهرا چرا اینجاست؟

-بیاین تو اتاق نگهبانی بشینید. رنگتون پریده.

-اما زهرا اونجا افتاده، حالش خوب نیست.

-بیا تو بشین برات آب قند بیارم تو هم حالت خوب نیست. رنگ به رخسار نداری.

-نه ممنون جواب سوالام و بگیرم حالم بهتر می‌شه.

صدای گریه و شیون زهرا که از عمق وجودش در‌می‌آمد هر لحظه حال احمد را بدتر می‌کرد ولی توان حرکت به سمتش را نداشت. نگاه نگهبان بین احمد و زهرایی که کل پرسنل سعی در آرام کردنش داشتند در حرکت بود. نگهبان که خود را مش رحمان معرفی کرد رو به احمد گفت: من شما رو خیلی خوب می‌شناسم. خانم اکبری همیشه از شما حرف می‌زد. هر چند هیچ وقت سعادت نداشتم ببینمتون.

-من و می‌گین.

-بله دیگه، مگه غیر ما دو نفر کس دیگه‌ای هم اینجا هست.

-نه خوب. حالا چی می‌گفت؟ اصلا ما رو از کجا می‌شناسین؟

– ای آقا داستانش مفصله. خانم اکبری همیشه نگران همچین روزی بود. بالاخره هم رسید.

-نگران برای چی؟ چه روزی؟

-همین دیگه، همین که شما از ماجرا بو ببرین.

احمد با ناراحتی رو به مش رحمان کرد و گفت: من که نمیفهمم از چی حرف می‌زنین. من فقط می‌گم زن من اینجا چکار داره، چند ماهی بود که رفتارهاش کمی عجیب شده بود. همیشه اضطراب و نگرانی داشت‌. حواس پرت شده بود. گاهی صبح زود که میرفتم سرِ کار از خونه بیرون می‌رفت. اینو از موقعی فهمیدم که چند بار خونه زنگ می‌زدم می‌دیدم خونه نیست. البته به خودم می‌گفتم دلیل نمیشه که من فکرای بد بکنم و بخوام دنبالش بیوفتم. فقط نگران حالش بودم. چون دیگه اون زهرای آروم و نداشتم. انگار از دستش داده بودم. می‌خواستم هر طور شده کاری کنم که حالش و خوب کنم. چند باری ازش پرسیدم که اگه ناراحتی داره بهم بگه تا کمکش کنم ولی چیزی نمیگفت. ما روز عقدمون به هم قول داده بودیم که هیج وقت به هم دروغ نگیم. برای همینه که من تعجب می‌کنم که بدون اینکه به من بگه اینجا چکار داره.

-الانم دروغ نگفته.

-آره ولی راستش و هم نگفته. امروز صبح مثل همیشه بعدِ خوردن صبحونه از خونه زدم بیرون. بین راه متوجه شدم موتورم خراب شده. ناچار برگشتم خونه تا موتور و بذارم تو حیاط و با اتوبوس برم سر کار. دیدم تلفنِ خونه زنگ می‌زنه نه یکبار، دو بار؛ چندین بار. وقتی دیدم زهرا جواب نداد فهمیدم باز خونه نیست. خودم رفتم و تلفن و جواب دادم. دیدم سراغ زهرا رو میگیرن و گفتن تا اومد سریع خودش و به آسایشگاه برسونه. آدرس و هم اونا بهم دادن. بلافاصله اومدم اینجا و بقیه ماجرا.

الانم که کلا گیجم.

مش رحمان که تمام مدت با صبر حرف‌های احمد را گوش می‌داد. استکان را داخل نعلبکی گلدار قرمز گذاشت و از چای دیر دم پر کرد، به طرف احمد گرفت و گفت: حق داری. منم بودم گیج می‌شدم. بهت که گفتم داستانش طولانیه.

احمد که نگلهی به داخل حیاط می‌کرد گفت: زهرا دیگه تو حیاط نیست کجا بردنش؟

مش رحمان گفت: وقتی داشتی حرف می‌زدی نخواستم میون کلامت بیام خانم‌ها بردنش داخل.

در حالیکه استکان کمرباریک دیگری را از چای پر می‌کرد ادامه داد.

-هر کسی و که میبینی یه داستانی داره. یه سری راز تو دلش داره که فکر می‌کنه اگه به کسی بگه شاید زندگیش خراب بشه. بخاطر همین مجبوره اون راز و تو دلش نگه داره و تا زمانی که توی قلبشه مجبوره سنگینیش و با خودش بکشه غافل از اینکه ماه هیچ وقت پشت ابر نمی‌مونه.

– ماه؟ کدوم ماه؟ چه ابری؟ آقا تو رو جون عزیزات بگو جریانو جون به لبم کردی.

-خانم اکبری و خیلی وقته می‌شناسم. خیلی بچه بود که با مادرش میومد اینجا. یه جورایی می‌شه گفت اینجا بزرگ شده.

-یعنی جزو خیرین بودن؟

-هم آره و هم نه.

خانم اکبری خدا بیامرز جزو داوطلبین کمک به این آسایشگاه بودن. یعنی سعی میکردن تمام وقتشون و اینجا باشن تا بیشتر کنار نرگس باشن.

-نرگس؟

-آره. دخترش

– یعنی خواهرِ زهرا؟ زهرا که خواهر نداشت.

– آره جوون. زهرا یه خواهر بزرگتر از خودش داشت که معلول بود چون نگهداری ازش خیلی سخت بود و خانم اکبری هم مجبور بود بره سر کار کسی نبود ازش مراقبت کنه. نرگس و میارن اینجا خانم اکبری بعد از کار زهرا رو برمی‌داشت میومدن اینجا تا به عنوان داوطلب اینجا کار کنن و بیشتر کنار نرگس باشن.

-خدایا چرا من از هیچی خبر نداشتم؟

-گفتم که هر کسی یه رازی داره وقتی زهرا با تو آشنا شد. مادرش ترسید که اگه این قضیه رو بهت بگن تو بخاطر معلولیت نرگس اونو ول کنی و بری. تصمیم می‌گیرن چیزی بهت نگن. یکی از ترس‌های بزرگ زهرا این بود که تو بو ببری. همیشه میومد اینجا و گاهی برام درددل می‌کرد. اون مثل دختر نداشته‌ام برام عزیز بود از بچگی بزرگ شدنش و دیده بودم.

-وای خدای من، یعنی اینهمه سال به من دروغ گفته

– نه دروغ نگفته، اون انقدر دوست داشت که ترسید با گفتن حقیقت تو رو از دست بده. اون دختر بعد از فوت مادرش کاملا بی‌پناه بود فقط تو رو داشت. الانم که…

-الانم که چی؟

-الانم که خواهرش و از دست داد

-نرگس مرد

-امروز صبح. برای همین با خونه تماس گرفتن آخه چند وقت نرگس حالش خوب نبود.

احمد بعد از شنیدن حرف‌های مش رحمان برای لحظه‌ای تمام عصبانیتش تبدیل به ترحم و دلسوزی شد. حالا می‌فهمید دلیل تمام حواس‌پرتی‌های چند وقت اخیر زهرا، تمام اضطراب‌هایش، تمام نگرانی‌هایش چه بود. با خودش فکر می‌کرد چرا باید اینهمه رنج را به تنهایی به دوش بکشد.مگر جثه‌اش چقدر توان دارد. احمد به خودش می‌گفت شاید یک جای کارش می‌لنگد‌. حرف‌های مش رحمان به قدری روی احمد تاثیر گذاشت که انگار فراموش کرد چرا و به چه دلیل انقدر عصبانی شده بود. بلند شد و به طرف حیاط راه افتاد. مش رحمان دنبالش رفت و صدایش زد.

-جوون حالا دیگه اون جز تو کسی و نداره پناهش باش.

احمد در حالیکه به طرف مش رحمان برگشت سرش را به نشان تایید تکان داد. با پاهای سست و دستانی لرزان به سمت راهرو رفت. جایی که زهرا را با تمام دردهایش پیدا کند و پناه غم‌هایش شود.

اشتراک گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

آخرین مطالب

یادداشت های روزانه

نرگس