مریم اراک

داستانک‌های من

نرگس

احمد نزدیک در ورودی آسایشگاه رسید، با تعجب به تابلوی بالای در نگاه کرد. آسایشگاه معلولین و زهرا اینجا چکار داشت. سوالی بود که احمد

ادامه مطلب »

نرگس

سماور می‌جوشد همراه با جوشیدن آن عطر خوشایند چای دم کشیده اول صبح هوش از سر احمد می‌برد با صدای بلند به زهرا که مشغول

ادامه مطلب »

مهمانی

به ساعتم نگاه کردم با دو ساعت تاخیر رسیده بودم. برای اطمینان یکبار دیگر آدرس را در ذهنم مرور کردم. درست است. همینجاست. در عمارت

ادامه مطلب »

شباهت

جلوی آینه دستی روی صورت و چشمان خود کشید و به آینه زل زد تمام خطوط عمودی و افقی صورتش را با دست لمس می‌کرد

ادامه مطلب »

شقایق

– تو اینجا چکار می‌کنی؟ مگه نباید بیمارستان باشی؟ -شیفتم تموم شد گفتم بیام پیشت. – خوب شیفت کاریت تموم شد، تکلیف مسولیتت در قبال

ادامه مطلب »

عشق ممنوعه

چند ساعتي بود كه ديگر صدايي از اتاق صفورا نمي آمد! رو به بابا كردم و گفتم: ” چيزيش نشده باشه! نكنه كاري دست خودش

ادامه مطلب »

یاس

-ساکتش کن الان برادرت از خواب بیدار میشه -چکارش کنم مادرِمن. نمی‌تونم بچه رو خفه کنم. گریه می‌کنه. حتما یه مشکلی داره دیگه. -این بچه

ادامه مطلب »

اقتدارِ پنهان

چشمانش را ریز کرده بود. هر چقدر سعی کردم بتوانم رنگ چشم‌هایش را تشخیص دهم نشد. آخر نور آفتاب چشم‌هایش را نشانه گرفته بود و

ادامه مطلب »

گُل بند

به قدری درد داشت که حتی نتوانست کف پاهایش را روی زمین بگذارد ولی باید برای مراسم آماده می‌شد. برای این مراسم لحظه شماری می‌کرد

ادامه مطلب »
دسته بندی ها