نرگس
احمد نزدیک در ورودی آسایشگاه رسید، با تعجب به تابلوی بالای در نگاه کرد. آسایشگاه معلولین و زهرا اینجا چکار داشت. سوالی بود که احمد
احمد نزدیک در ورودی آسایشگاه رسید، با تعجب به تابلوی بالای در نگاه کرد. آسایشگاه معلولین و زهرا اینجا چکار داشت. سوالی بود که احمد
سماور میجوشد همراه با جوشیدن آن عطر خوشایند چای دم کشیده اول صبح هوش از سر احمد میبرد با صدای بلند به زهرا که مشغول
به ساعتم نگاه کردم با دو ساعت تاخیر رسیده بودم. برای اطمینان یکبار دیگر آدرس را در ذهنم مرور کردم. درست است. همینجاست. در عمارت
جلوی آینه دستی روی صورت و چشمان خود کشید و به آینه زل زد تمام خطوط عمودی و افقی صورتش را با دست لمس میکرد
– تو اینجا چکار میکنی؟ مگه نباید بیمارستان باشی؟ -شیفتم تموم شد گفتم بیام پیشت. – خوب شیفت کاریت تموم شد، تکلیف مسولیتت در قبال
چند ساعتي بود كه ديگر صدايي از اتاق صفورا نمي آمد! رو به بابا كردم و گفتم: ” چيزيش نشده باشه! نكنه كاري دست خودش
خانم پرتویی لطفا آماده شید، نوبت شماست. به سختی از جایم بلند میشوم و به طرف اتاق سونو میروم. بهقدری خسته و سنگین شدهام که
-ساکتش کن الان برادرت از خواب بیدار میشه -چکارش کنم مادرِمن. نمیتونم بچه رو خفه کنم. گریه میکنه. حتما یه مشکلی داره دیگه. -این بچه
چشمانش را ریز کرده بود. هر چقدر سعی کردم بتوانم رنگ چشمهایش را تشخیص دهم نشد. آخر نور آفتاب چشمهایش را نشانه گرفته بود و
به قدری درد داشت که حتی نتوانست کف پاهایش را روی زمین بگذارد ولی باید برای مراسم آماده میشد. برای این مراسم لحظه شماری میکرد
کلیه حقوق سایت متعلق به مریم اراک می باشد.
آخرین دیدگاهها