سماور میجوشد همراه با جوشیدن آن عطر خوشایند چای دم کشیده اول صبح هوش از سر احمد میبرد با صدای بلند به زهرا که مشغول ریختن چای صبحانه است میگوید: چای را نریز تا من برم نان سنگک تازه بگیرم.
در همان حال زهرا چای را که داخل استکان کمرباریک ریخته بود به قوری برمیگرداند و نگاهی به ساعت میاندازد. دل در دلش نیست که احمد زودتر صبحانهاش را بخورد و سر کارش برود تا او هم از خانه بیرون برود. از طرفی استرس دیر رسیدن را دارد، از طرفی عذاب وجدان نگفتن حقیقت. موقع عقد هر دو به هم قول داده بودند که هیچ چیزی را از هم پنهان نکنند و هیچ وقت به هم دور نگویند. ولی زهرا هر چقدر با خود دو دو تا میکرد به چهار نمیرسید تا بخواهد حقیقت را به احمد بگوید. پس ناچار به ادامه این منوال بود. صدای باز شدن در همراه با پیچیدن بوی نان تازه زهرا را از خیالات خود دور کرد و به واقعیت کشاند. نان را از دست احمد گرفت و سر سفره گذاشت و به آشپزخانه رفت. بدون لحظهای درنگ لیوانهای پر شده با چای خوشرنگ سر سفره آماده بودند. احمد با اشتیاق زیاد سر سفره نشست در حالیکه مثل همیشه یک پایش را زیر پای دیگر جا به جا میکرد خود را به طرف نانها خم کرد تا تکه نانی بردارد. برای زهرایی که عجله داشت تا به موقع به قرارش برسد هر ثانیه ساعتها طول میکشید.
سماور میجوشد همراه با جوشیدن آن عطر خوشایند چای دم کشیده اول صبح هوش از سر احمد میبرد با صدای بلند به زهرا که مشغول ریختن چای صبحانه است میگوید: چای را نریز تا من برم نان سنگک تازه بگیرم.
در همان حال زهرا چای را که داخل استکان کمرباریک ریخته بود به قوری برمیگرداند و نگاهی به ساعت میاندازد. دل در دلش نیست که احمد زودتر صبحانهاش را بخورد و سر کارش برود تا او هم از خانه بیرون برود. از طرفی استرس دیر رسیدن را دارد، از طرفی عذاب وجدان نگفتن حقیقت. موقع عقد هر دو به هم قول داده بودند که هیچ چیزی را از هم پنهان نکنند و هیچ وقت به هم دور نگویند. ولی زهرا هر چقدر با خود دو دو تا میکرد به چهار نمیرسید تا بخواهد حقیقت را به احمد بگوید. پس ناچار به ادامه این منوال بود. صدای باز شدن در همراه با پیچیدن بوی نان تازه زهرا را از خیالات خود دور کرد و به واقعیت کشاند. نان را از دست احمد گرفت و سر سفره گذاشت و به آشپزخانه رفت. بدون لحظهای درنگ لیوانهای پر شده با چای خوشرنگ سر سفره آماده بودند. احمد با اشتیاق زیاد سر سفره نشست در حالیکه مثل همیشه یک پایش را زیر پای دیگر جا به جا میکرد خود را به طرف نانها خم کرد تا تکه نانی بردارد. برای زهرایی که عجله داشت تا به موقع به قرارش برسد هر ثانیه ساعتها طول میکشید.
-به نظرم تو بهشت فقط صبحانه اونم با نون تازه میدن. مگه نه
-ها
– کجایی با تو ام. میگم تو بهشت فقط صبحانه میدن.
-من از کجا بدونم من که بهشت و ندیدم
-زندگی کردن با من خود بهشته بابا.
سپس قهقهه ای از سر خوشی میزند و با یک یا علی بلند میشود.
زهرا میگوید: دیرت نشه به موقع نمیرسیها.
– از کی تا حالا انقدر به فکر دیر رسیدن منی.
-برای خودت میگم.
خودش را با جمع کردن سفره مشغول میکند و یک چشمش به ساعت است.
سریع چادر سرش کرد و کیفش را برداشت نصف راه را دوید تا به ایستگاه برسد. باید سریع داروها را میرساند.
دلهرهای عجیب سراپای زهرا را فراگرفته است. مدام ساعت را نگاه میکند و به خیابانهایی که برایش آشنا هستند خیره میماند.
تنها چیزی که برایش مهم بود حال نرگس بود. تمام تلاشش را میکرد که او خوب باشد. گرچه میدانست برای نرگس با آن شرایط خوب یعنی بتواند نفس بکشد و او را بشناسد. با فکر کردن به نفس برای لحظهای نفسش بند آمد.
هوای داخل اتوبوس سنگین بود. هیچ حرکتی در کار نبود فکر میکرد اتوبوس ایستاده ولی دید به کندی حرکت میکند.
تا مقصد مسافت زیادی مانده بود. نه توان پیاده رفتن داشت نه تحمل سواره ماندن.
بالاخره پیاده شد و بقیه راه را تقریبا دوید. چادرش دور پاهایش لوله میشد ولی به راهش ادامه میداد. به در آسایشگاه رسید با سرعت از نگهبانی گذشت. نگهبان صدایش کرد خانم اکبری. زهرا با نگرانی برگشت. نتوانست چیزی در چشمان مهربان مش رحیم ببیند.
مش رحیم خیره به او گفت از صبح چند بار باهاتون تماس گرفتن خانم پارسا منتظرتون هستن.
با شنیدن اسم خانم پارسا ته دل زهرا خالی شد.
با قدمهای لرزان به طرف اتاق مدیریت رفت.
خانم پارسا به پیشواز زهرا آمد و چند لحظه بعد زهرا از هوش رفت.
احمد کلید را در قفل چرخاند. با شنیدن صدای تلفن قدمهایش را تندتر کرد و به سمت خانه دوید. خانه خالی بود. صدای تلفن هم که امان نمیداد چند باری زهرا را صدا زد و با عجله گوشی را برداشت.
-بله
– سلام خانم اکبری
-همسرشون هستم بفرمایید
-از آسایشگاه زنگ میزنم خانم اکبری تشریف ندارن
-ظاهرا نیستن امرتون
-حال خواهرشون اصلا خوب نیست
-خواهرشون؟
– بله لطفا بگین باهامون تماس بگیرن
-صبر کنید گفتین آسایشگاه؟ کدوم آسایشگاه؟
و با سرعت تمام به سمت مقصدی که برایش ناآشنا بود به همراه هزاران سوال حرکت کرد.
خواهرشون، مگه زهرا خواهر داشت، شاید اشتباهی شده، مگه میشه خواهر اونم آسایشگاه، نه امکان نداره، اشتباهه، خوب اگه اشتباهه چرا راه افتادم اومدم، ولی خوب باید بفهمم چه خبره.
تمام طول راه با این سوالات و جوابهای بیپاسخ گذشت.
مگه قرارمون روراستی نبود، موضوع به این مهمی، چرا من نباید بدونم، چرا اینهمه پنهانکاری. ما سر عقد به هم قول داده بودیم هیچ وقت به هم دروغ نگیم، پس این خواهر از کجا پیدایش شد، شاید چیزای دیگه هم بود که به من نگفته.
به تابلوی بالای دیوار خیره ماند انگار رسیده بود ولی چطوری؟ چرا انقدر زود؟
زهرا وسط حیاط چادر از سرش افتاده بود و چند زن در اطرافش بودند.
پیرمردی که شاید نگهبان بود جلو آمد و پرسید شما همسرش هستی.
احمد با سر تایید کرد.
-تسلیت میگم امروز صبح تموم کرد. حیوونی راحت شد. ولی خوب این بچه تنها موند. چند سال مادر خدابیامرزش ترگس و با چنگ و دندون نگه داشت بعد مادرشون زهرا مثل پروانه ازش مواظبت میکرد نمیذاشت آب تو دلش تکون بخوره. شما رو تا حالا ندیده بودم. فقط خانم اکبری از شما تعریف میکرد.
نگاهش به زهرا بود که همه سعی میکردند به او کمک کنند. ولی احمد مات صحنه ها را نگاه میکرد و به حرفهای نگهبان گوش میداد.
به طرف زهرا رفت به سختی به او گفت چرا؟ چرا به من نگفته بودی؟ مگه قرارمون این نبود که هیچ وقت به هم دروغ نگیم.
زهرا دردمندتر از آن بود که حرفی بزند. ترس و خجالت زهرا و سکوتش دل احمد را به درد آورد.
احمد دستانش را باز کرد و زهرا را با تمام غمهایش در آغوش گرفت.
آخرین دیدگاهها