چروکهای دستش نشان از کار زیاد و سن بالا داشت. حال که بچههایش را با هزار مصیبت سر و سامان داده بود نوبت خودش بود. ولی الان که نوبت به خودش رسید نه حال رفتن به جایی را داشت و نه توان رسیدگی به خود. ولی از اعماق قلبش میخواست زمانی را به خود و سر و وضعش اختصاص دهد. در جوانی موقعی که فقط بیست سال داشت همسرش او را با دو فرزند تنها گذاشت. آن زمان همان موقعی که آرزو داشت مثل دخترهای همسن خودش لباس بپوشد و آرایش کند. ولی نتوانست. چرایش را میشود حدس زد چون باید بچههایش را سر و سامان میداد. حرف مردم هم باید در نظر میگرفت. با رختشویی خانههای مردم مگر میتوانست جوان بماند و جوانی کند. حال در این سن که دو فرزندش پزشک حازقی شده بودند و از مادرشان مثل ملکه نگهداری میکردند وقت آن بود که تمام نکردههای جوانیاش را به سرانجام برساند.
ناخنهای آراسته، همان رنگهایی که آرزوی جوانیاش بود. انگشتری که یکبار در طلافروشی آ سید حسین دیده بود. همه و همه را به خاطر داشت.
زمانش رسیده بود چشمهایش را باز کرد نفسی کشید و نگاه دستانش کرد بله به همهی آنها رسیده بود ولی کمی دیر.
با خود گفت ماهی را هر وقت از آب بگیری شاید مرده باشد.
یک پاسخ
چقدر قشنگ و دردناک